معنی سرکرده طایفه پارس ها

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

سرکرده

سرکرده. [س َ ک َ دَ / دِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) سردار. (غیاث). منتخب و برگزیده. (آنندراج). رئیس. مهتر. فرمانده: خواجه های سیاه با ریش سفید و سرکرده ٔ مزبور بوده. (تذکرهالملوک چ 2 ص 18). فهیم بن ثولاء سرکرده ٔ شرطیان بوده در بصره. (منتهی الارب).
در جهان سیم تنان بی حد و سرکرده تویی
روز در سال بسی باشد و نوروز یکی.
محسن تأثیر (از آنندراج).


پارس

پارس. [س َ] (اِخ) نام سرزمین پارس. رجوع به فارس و پارس و رجوع به بلادالخاضعین شود.

پارس. (اِخ) صورتی دیگر از کلمه ٔ فارس است. منسوب به قوم پارس َ از قبایل آریائی ایران. و سپس این کلمه بر تمام مملکت ایران اطلاق شده است برای تاریخ پارس رجوع به کلمه ٔ فارس شود:
چنان بد که در پارس یکروز تخت
نهادند زیر گل افشان درخت.
فردوسی.
و بوعل سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و آن ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود. (تاریخ بیهقی). عامل به فرمان او [بزرجمهر] را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته رافردا بخواهند برد. (تاریخ بیهقی).
و چون بلاد عراق و پارس بدست لشکر اسلام فتح شد... (کلیله و دمنه). چنین گوید برزویه ٔ طبیب مقدم اطبای پارس. (کلیله و دمنه).تا آنرا بحیله ها از دیار هند به مملکت پارس آوردند. (کلیله و دمنه).
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بود چو توئی سایه ٔ خدا.
سعدی.
شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز
دیده حدود پارس و مکران رسید باز.
ابوبکر احمد الجامجی.

پارس. (ترکی، اِ) جانوری است شکاری کوچکتر از پلنگ. (برهان). یوز. فهد. وَشق. و پارس بدین معنی ترکی است.

فرهنگ عمید

سرکرده

رئیس یک طایفه یا دسته‌ای از مردم، سردسته، فرمانده،

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرکرده

رئیس، رهبر، سرجنبان، سردسته، سرور، فرمانده،
(متضاد) مادون

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

سرکرده

Befehlshaber [noun]

معادل ابجد

سرکرده طایفه پارس ها

863

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری